معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

ترا گم میکنم هرروزو پیدا میکنم هر شب
اینسان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب


تب ی این کاه را چون کوه سنگین میکند ان گاه
چه اتش ها که در این کوه برپا میکنم هرشب

تماشایی ست پیچ و تاب اتش ها....خوشا بر من
که پیچ ئ تاب اتش را تماشا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست!
چه گونه با جنون خود را مدارا میکنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی((ها)) میکنم هر شب

تمام سایه ها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورـ ام را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی ازار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مغهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب.

غو

شنیدم که چون غوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی برآنند کین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از ترس آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

گرفتم من این نکته باور نکردم

ندیدم که غویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برامد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن

که می خواهد این غوی زیبا بمیرد

 

گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان

چون نگارین خط تذهیب به دیباچه قرآن

ای لبت آیه رحمت دهنت نقطه ایمان

هآن نه خال و زنخدان و سر و زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سری است خدایی

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت

عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو رو بسلامت

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

معشوقه پرست

گر چه او نیست به گلزار گل زیبایی

نیست چون من به جهان بلبل خوش آوایی

بانگ شیدایی من رفت به هر صحرایی

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

روز صحرا شد و هر دلشده یاری دارد

هر دلی عشقی و هر عشق بهاری دارد

جز دل ما که غم هجر نگاری دارد

دل که آیینه شاهی است غباری دارد

از خدا می طلبم صحبت روشن راهی

گرچه بدنامی ما شهره هر برزن و کوست

زخم دلدار و دل ما سخن سنگ و سبوست

خرم ان زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

با من آن مه چه بسا شب که سحر کرد شبان

پای آن چشمه که می خواند شباهنگ و شبان

بوسه می دادبه لب تاش ببوسم دو لبان

شرح این قصه مگر شمع برارد به زبان

ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

دست در گردن و آن گردن مینا در دست

بوسه بشکست و بدان عهد همه خلق شکست

پاسخ بند کسان داد چه هشیار و چه مست

سخن از غیر مگو با من مشوقه پرست

کزوی و جام میم نیست به کس پروایی

 

 

 

 

عشق

عشق
بردبار است
عشق مهربان است
در آتش حسد نمی سوزد
کبر   ندارد   غرور  ندارد
اطوار     نا پسندیده    ندارد
نفع خویش را خواهان نیست
خشم نمی گیرد
سوئ ظن ندارد
از ناراستی شاد نمی شود اما
 با راستی به شعف می آید
در همه چیز صبر می کند
همه را باور می کند
 همواره امیدوار است
 وهمواره بردبار.