معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

روزهای خاکستری عمرم را سپری می کنم
بی انکه لحظه ای یاد تو را
در دل فراموش کنم
نمی دانم ایا مرا به یاد داری؟
می دانی سهم من از زندگی چه بود؟
می دانی بعد رفتنت .....
روزهای زندگیم رفته رفته
تیره تر می شوند و سیاهتر
کاش می شد روزهای زندگی ام
رنگ دیگری به خود می گرفت
رنگ دیگری بجز سیاهی
اما دریغ ........
دیگه حتی
جاده زندگیم که امید داشتم
روزی به خورشید برسه
مثل تاریکی دلم بی انتها شده

یادم رفت ،

دیگر برای مهربانی دیر است !

سکوت زمزمه ها را به باد بسپارید

منم فسانه ی شبهای تنهایی

مرا نیازارید

کنون که از غم عشق تو ، پر از دردم

مرا نیازارید

مرا به خواب های دیوهای خته نسپارید

کنون که بی تو من از عبور یادهای خسته می آیم

مرا نیازارید

مرا که هیچ به دستان سردم نیست

مرا که هیچ به باغ های خاطراتم نیست

مرا می آزارید !؟

آه ،

یادم رفت ،

که با من خسته ی عاشق ِ تنها سخن نمی گوئید .

همه می پرسند:

چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید ،

روی این آبی آرام بلند ،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟

 

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟

چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده ی جام ؟

که تو چندین ساعت ،

مات ومبهوت به آن می نگری !؟

 

- نه به ابر ،

نه به آب ،

نه به برگ ،

نه به این آبی آرام بلند ،

نه به این خلوت خاموش کبوترها ،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،

من به این جمله نمی اندیشم

 

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،

رقص عطر گل یخ را با باد ،

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،

صحبت چلچله ها را با صبح ،

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،

همه را می شنوم ،

می بینم .

من به این جمله نمی اندیشم !

 

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی ،

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را ، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من ، تنها تو بمان !

 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز ،

تو بگیر ،

تو ببند !

 

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !

تو بمان با من ، تنها تو بمان !

در دل ساغر هستی تو بجوش!

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !

دست

 شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
 خوشترین مایه دلبستگی من با اوست
 در فروبسته ترین دشواری
 در گران بارترین نومیدی
 بارها بر سر خود بانگ زدم
 هیچت ار نیست نخور خون جگر
 دست که هست
 بی ستون را یاد آر
 دستهایت را بسپار به کار
 کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار
 
 وه چه نیروی شگفت انگیزی است
 دستهایی که به هم پیوسته است
 به یقین هر که به هر جای در آید از پای
 دستهایش بسته است

 دست در دست کسی یعنی پیوند دو جان
 دست در دست کسی یعنی پیمان دو عشق
 دست در دست کسی داری اگردانی دست
 چه سخنها که بیان می کند از دوست به دوست

 لحظه ای چند که از دست طبیب
 گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
 نوش داری شفا بخش تر از داروی اوست

 چون به رقص آیی و سر مست بر افشانی دست
 پرچم شادی و شوق است که افراشته ای
 لشگر غم خورد از پرچم دست تو شکست

 دست گنجینه مهر و هنر است
 خواه بر پرده ساز
 خواه در گردن دوست
 خواه بر چهره نقش
 خواه بر دنده چرخ 
 خواه بر دسته داس خواه در یاری نابینایی 
 خواه در ساختن فردایی

 آنچه آتش به دلم می زند اینک هر دم
 سرنوشت بشر است
 داده با تلخی غمهای دگر دست به هم

 بار این درد و دریغ است که ما
 تیرهامان به هدف نیک رسیده است
 ولی
 دستهامان نرسیده است به هم...



                                                                    اخوان ثالث
 

                 اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

  حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم