معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

معشوقه پرست

یک تجلی عقل را مجنون کند

 مست مستم لیک مستی دیگرم
 امشب از هر شب به تو عاشق ترم
 راست گویم یک رگم هشیار نیست
 مستم اما جام و می در کار نیست
 مست عشقم مست شوقم مست دوست
 مست معشوقی که عالم مست اوست
 نیمشب ها سبر عالم کرده ام
  رو به ارواح مکرم کرده ام
 نغمه ی مرغ شبم پر میدهد
 سیر دیگر حال دیگر می دهد
 ساقی پیمانه رالبریز کرد
 باده ی خود را شرار انگیز کرد
 حالت مستی و مدهوشی خوشست
 وز همه عالم فراموشی خوشست
 مستی ما گر ندانی دور نیست
 باده ی ما زاده ی انگور نیست
 دختر رز پیش ما بی آبروست
  باده ی ما فارغ از جام و سبوست
 ای حریفان جام من جام منست
 وندرین پیمانه پیمان منست
 چیست پیمان ؟ نغمه ی قالوابلا
 میزند هر لحظه در گوشم صلا
 کای تو در پیمان من هشیار باش
 خواب خرگوشی بنه بیدار باش
  بند بگسل نغمه زن پر باز کن
 این قفس را بشکن و پرواز کن
 این ندا هر شب مرا مستی دهد
 زندگانی بخشد و هستی دهد
 هاتفی گوید مرا در بیت بیت
 ای قلمزن مارمیت اذ رمیت
 ما قلم را در کفت جان می دهیم
 ما به شعرت نور عرفان می دهیم
 گر تو را شوری بود از سوی ماست
 طاق نه محراب تو ابروی ماست
 ما به جامت شربت جان ریختیم
 ما به شعرت شور عرفان ریختیم
 روشنی ها از چراغ عشق ماست
 بر کسی تابد که داغ عشق ماست
 دوستان این نور مهتاب از کجاست ؟
 در تن من جان بیتاب از کجاست ؟
 در سکوت شب دلم پر میزند
 دست یاری حلقه بر در می زند
 شب بر آرم ناله در کوی سکوت
 عالمی دارد هیاهوی سکوت
 برگ ها در ذکر و گل ها در نماز
م رغ شب حق حق زنان گرم نیاز
 بال بگشاید ز هم شهباز من
 می رود تا بیکران پرواز من
ا ز چراغ آسمان ها روشنم
 پر فروغ از نور باران تنم
 روشنان آسمانی در عبور
 نور ونور ونور ونورو نور و نور
 می رسم آحجا که غیر از یار نیست
 وز تجلی قدرت دیدار نیست
 بهر دیدن چشم دیگر بایدت
 دیده یی زین دیده بهتر بایدت
 چشم سر بیننده ی دلدار نیست
 عشق را با جان حیوان کار نیست
 چشم ظاهر در بهائم نیز هست
 کوششی کن چشم دل آور به دست
 باغبان را در گلاب و گل ببین
 ذکر او در نغمه ی بلبل ببین
 عشق او در واژه ها جان می دمد
 در کلامم نور عرفتان میدمد
 طبع خاموشم سخن پرداز از اوست
 بال از او نیرو از او پرواز از اوست
 عقل ها ز اندیشه اش دیوانه است
 شمع او را عالمی پروانه است
 دیده ی خلقت همه حیران اوست
 کاروان عقل سرگردان اوست
 در حریم عزت حی ودود
 آفتاب و ماه و هستی در سجود
 یک تجلی عقل را مجنون کند
 وای اگر از پرده سر بیرون کند
 گه تجلی آتشم بر جان زند
 جان من فریاد ده فرمان زند
 آری آری می توان موسی شدن
 با شفای روح خود عیسی شدن
 روح میگوید اگر چه خاکی ام
 من زمینی نیستم افلاکی ام
 راه هموارست رهرو نیستم
 بی سبب در هر قدم می ایستم
 هر زمان آن حالت دلخواه نیست
 جان روشن گاه هست و گاه نیست
 تشنه کامم لیک دریا در منست
 گر شفا خواهم مسیحا در منست
 باغ هست و ما به خاری دلخوشیم
 نور هست و ما به نازی دلخوشیم
 دعوت حق گویدم بشتاب سخت 
 تا بتازد بر سرت خورشید بخت
 از نفخت فیه من روحی نگر
 تا کجا پر میشکد روح بشر
 گر شوی موسی عصا در دست نیست 
 خود مسیحا شو شفا در دست تست
 طور سینا سینه ی پاک شماست
 مستی هر باده از تاک شماست
 از شجر آواز ها را بشنوی
 زنده شو تا رازها را بشنوی
 وادی ایمن درون جان تست
 کشتن فرعون در فرمان تست
 پاک شو پر نور شو موسی تویی
 جان خود را زنده کن عیسی تویی
 غرق کن فرعون نفس خویش را
 محو کن فکر خظا اندیش را 
 ساقیا آن می که جان سوزد کجاست ؟
 نور حق را در دل افروزد کجاست ؟
 مایه ی آرام جان خسته کو ؟
 از شرابی مستی پیوسته کو ؟
 بار الها بال پروازم ببخش
 روح آزاد سبکتازم ببخش
 عاشق بزم تو ام را هم بده
 عقل روشن جان آگاهم بده 

         


خدایا...

تو مسئولی خداوندا مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی..

کدامین دست جز دست تو غم ریزد به کام من

چرا شد قرعهء محنت بنام من

که حتی نیمه شبها اشک غم ریزم بپای تو

به امید صفای تو ... به امید دوای تو ...

خدایا   عاصی و خسته به درگاه تو روو کردم

نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم

دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم

دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم

خدایا  گر تو درد عاشقی را میکشیدی

تو هم زهر جدایی رو به تلخی میچشیدی

اگر چون من به مرگ آرزوها میرسیدی

پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی

پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی

بگو هرگز سفر کردی سفر با چشم تر کردی

کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی

ز شهر آرزوهایت به ناکامی گذر کردی

گل امید تو پرپر به خاک رهگذر کردی

 

خدایا  گر تو درد عاشقی را میکشیدی

تو هم زهر جدایی رو به تلخی میچشیدی

اگر چون من به مرگ آرزوها میرسیدی

پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی

پشیمون میشدی از اینکه عشق رو آفریدی
 

   

خنده مستانه

با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام

از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام

نیست در این خاکدانم آب روی شبنمی
گر چه بهر مردمی را گوهر یک دانه ام

از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام

آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام

گرمی دل ها بود از ناله جانسوز من
خنده گل ها بود از گریه مستانه ام

هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
هم زبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام

مشت خاکی چیست؟ نا راه مرا بندد رهی؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ...

غوی زیبا

شنیدم که چون غوی زیبا بمیرد

فریبنده  زاد  و  فریبا  بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند کین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از ترس آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

گرفتم من این نکته باور نکردم

ندیدم که غویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن

که می خواهد این غوی زیبا بمیرد