من در انتظار یک معجزه کوچک
سالیان دراز است که منتظرم
عزیز مهربان
مهربانی تو چرا سایه ای نمی شود
که ابر و باران به من ببخشاید
من نمی دانم تا کدام روز دم دار باید چشم به آسمان دلت بدوزم
معجزه ای هر چند کوچک مرا زیر و رو خواهد کرد
دلم گرفته است نازنین
بی اعتنایی تو مرا خرد خواهد کرد
آهنگ صدای زنگار توخواشنواترین موسیقی ذهن من
استکاش صدایم می کردی
کاش نگاهم می کردی
اما نازنین به التماس راضی نمی شوم
آزاد باش و رها
ذهن من بی انتهاست
ذهن بی انتها
جسم پردوام
تا روز بارانی معجزه
من
پیر نخواهم شد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن .
سهراب سپهری